Estekannalbeki

Tuesday, April 15, 2008

ُُ

همیشه دوست داشتم داستانم رو خودم بنویسم
امشب...همین شب خنک بهاری...در حالیکه صدای بوچلی داره دیوانه ام میکنه

میخوام داستانم رو خودم بنویسم


بلوز بنفش روشن تنم کردم..موهای کوتاه کمی بهم ریخته ام روی یکی از چشمهام ریخته
پشت چشمهام سیاه و لبهام مثل همیشه بدون رنگ

تو پیرهن سفید بتن کردی...
موهات کوتاه و ته ریشت نزده

یادم رفته بود که چقدر دلم هوای فقط نگاه کردن تو وقتی حواست نیست رو کرده

که چقدر دلم برای تنها راه رفتن با تو تنگ شده

چقدر نبود صدات توی زندگیم حس میشه



میدونی که امشب نویسنده زندگیم خودم هستم


گل توی دستت رو به من تعارف میکنی...گل قرمز زیبا رو بی هیچ کلامی به من تعارف میکنی



تنها حرفی که هست قولیست که به هم دادیم....تا هرگز و هرگز

داستان جدایی رو تکرار نکنیم...


قول میدم...

قول میدم که حتی برای لحظه ایی هم خداحافظی نکنم...


قول میدم

Saturday, January 19, 2008

بالاخره یک هفته کشدار و کسل کننده گذشت
روزهای طولانی و سرد همراه با سرفه های مداوم من

از وقتی که اینجا آمدم هرگز تا این حد مریض نبودم
هرگز اینقدر کلافه و بی حوصله نبودم

شبها زود به تختم پناه میبرم و میخوابم تا درد و سرفه و کم طاقتی یادم بره
و صبح ها باز با همون سرفه های مداوم روزم شروع میشه

حتی نعمت حرف زدن با دوستانم رو از دست دادم
حرف زدن حالم رو وخیم تر میکنه

شنبه صبحه و من خوشحال از اینکه دیرتر میتونم از تختم جدا بشم
توی این افکارم که باز سرفه امونم رو میبره
نفسم تنگ میشه
گلوم خشک شده
اسپری ایی رو که آماده کنار تختم گذاشتم رو با عجله میزنم
فکر میکردم دیروز توی مطب دکتر یاد گرفته بودم چجوری ازشون استفاده کنم
ولی بقول دکتره میگفت اول واست سخت خواهد بود ولی عادت میکنی

با خودم فکر میکنم که چقدر دکتره چرت و پرت گفت
آسم که نمیتونه به این مسخره گی بیاد سراغ کسی؟

بعد یادم به تمام روزهایی میافته که وقتی سرما میخوردم
و سرفه هام کلافم میکردن..مجبور بودم وقتی نفس کم میارم خودم رو برسونم جایی که هوای خنک و تازه هست
یا اینکه اگر خیلی احساس نفس تنگی میکردم باید سریع آب خنک میخوردم


با خودم فکر کردم تا حالا چند بار احساس خفگی کردم؟
خیلی... دقیقا یک احساس خفگی ترسناک
تا دوران دبیرستان رو یادم میاد...

معلمم گاهی فکر میکرد نمایشمه که از کلاس در برم
اما وقتی صورت سرخم رو میدید با عجله اجازه ام رو میداد

امروز میرم که یکخورده بدوم
میدونم شاید خیلی ایده خوبی نباشه اما نمیخوام فکر کنم ضعیف شدم
نمیخوام این فکر کنم که اگر خوب نشم چی مشه
نمیخوام فکر کنم که از حالا هر جا که میرم باید این اسپری های کوچیک مسخره رو دنبال خودم ببرم

بعد هم یک قهوه ترک درست کنم و نقاشی جدیدم رو شروع کنم و به این فکر کنم
چقر هنوز خوشبختم

Thursday, January 03, 2008

گلهای سرخ روی میز خودنمایی میکنند
هر بنی بشری که از کنارم میگذرد مزه ایی میاندازد
که
بوی این گلها مستمان کرده
قدر این همه محبت را بدان
اگر جای تو بودیم دیگر هیچ کم نداشتیم


و الی آخر


من؟

من حتی هنوز کارت روی گل رو نخوانده ام
میدانم شرط ادب است که زنگ بزنم و بابت این همه توجه و محبت تشکر کنم
و یا حداقل تظاهر کنم که ذوق زده ام

او؟
خوشحال از اینکه تمام کارهای لازم را انجام داده
گل گرفته است
شام و نهار گران قیمت دعوت کرده
از بهترین بوتیک های شهر هدیه گرفته
پیغامهای با احساس گذاشته
خانه زیبا و کلکسیون ماشینهایش را از نظر گذرانده


من؟
با تخته سنگ کنار خانه هیچ فرقی ندارم
شیشه ایی که حسرت دست زدنش آرزو شده
میتوانم ساعتها بدون پلک زدن به آدمها گوش کنم دریغ از ذره ایی تعلق


او؟
خوش خیال از اینکه یکی از همین روزها کارت روی گلهای قزمز را بالاخره خواهم خوند



تو؟
در نوبت یک تایید


من؟
در خیال روزهایی که از سرخوشی عشق خیابانها را لی لی گز میکردم
صورتم غیر از خنده کار دیگری بلد نبود
روزگاری که تمام آرزوهای دنیا به دیدار تو ختم میشد
چشمهایم به تصویری که تو از من میکشیدی عادت کرده بود
نوازشهایی که عمق داشت و نه هوس
شومینه ایی که آتش درش میسوخت و ما ساعتها بی کلامی بهم زل میزدیم
ستاره هایی که با هم میشمردیم
حتی خوابهایمان یکی شده بود


ما؟
حرفهایمان را زدیم
قولهایمان را دادیم
هم را با آغوش کشیدیم
و

خداحافظی گفتیم


من اما...زیر قولم زده ام
آدمهای زندگی ام را جدی نمیگریم
قبولشان نمیکنم
آزارشان میدهم
هنوز معیار مقایسه ام تویی
و آدمها حتی به نزدیکی آن معیار هم نمیرسند

تو؟
آنفدر مرا بالا برده ایی که دیگر کسی دستش به گردم هم نمیرسد



اما

قول میدم خوب باشم
مهربانی کنم
دوستشان بدارم


قول میدهم

Saturday, December 01, 2007

Paris Je T'aimeامشب فیلم
رو دیدم، خیلی توصیش می کنم

خب این ادیتور بهداد به داد من هم رسید :)

Thursday, November 08, 2007

با یک خانم خیلی متشخص جلسه داریم
لباسهای رسمی پوشیدیم و سر موقع رسیدیم به استودیو
همگی خیلی مودب جلوی پای خانم متشخص بلند میشن
خودشون رو معرفی میکنن
خانم متشخص وقتی به من که نفر آخر هستم میرسه تصمیم میگیره که دوباره خودش رو معرفی کنه
با صدای هیجانزده میگه صبح بخیر
من کریستی کونی هستم وایس پرزیدنت کمپانی فلان
حس میکنم خواب تمام و کمال از سرم پریده و رنگ صورتم از زور خنده قرمز شده
بزور قهوه داغ رو سر میکشم تا به این بهونه جلوی نیش تا بنا گوش باز شده ام رو بپوشونم...ولی مگه لیوان قهوه چقدر بزرگه؟
آخه اینم شد فامیل صبح اول صبح...

از شانس خوبم دقیقا روبروی خانم متشخص نشستم و نمیدونم چرا همه اعضای حاضر در جلسه متحد شدن که ایشون رو فقط به فامیل صدا کنن

حالا مگه این لبخد زیبا از صورت من محو میشه؟ یعنی سعی ام رو میکنم اما نمیتونم

بالاخره ختم جلسه اعلام میشه...من هم برای اینکه خاطره بهتری از این روز عزیز برام باقی بمونه با صدای بلند میگم...از دیدار با شما خیلی خوشحال شدم خانم کونی...

تمام

بعد از ظهر جمعه باشه
رِییست هم نباشه
هوا هم ابر باشه
هم تو گوشت باشهmidoriموزیک
یکدونه آبنیات چوبی با طعم آلبالو هم گوشه لپت
دیزاین یک کاتالوگ قلنبه هم توی لیستت


...

دیگه چی میخوام آخه من؟

Wednesday, October 17, 2007

اگر همونجور که چند روز پیش در یکی از شلوغترین خیابونهای سنفرانسیسکو بطرز ماهرانه ایی و فقط با یک فرمون پارک دوبل کردم
ده سال پیش هم در خیابون ابریشمی شیراز پارک کرده بودم...اونوقت سه بار پشت سر هم و فقط بخاطر پارک دوبل از امتحان رانندگی رد نمیشدم....


جمیعا سوت و کف مرتب

چه حالی میشید که در طی سیزده ساعت پرواز با هواپیما پسر بغل دستیتون برای خودشیرینی دقیقا پنج ساعت از خطر سقوط هواپیما حرف بزنه؟

به چهلچراغ این خانه سقف بلند نگاه میکنم
به پرده ها و مبلمان نقره ایی
به قالی دستباف ابریشم
تابلوهای قیمتی
به آیینه بزرگ روبرو
همه چیز خیلی با سلیقه کنار هم چیده شده
به طرز عجیبی این خانه زیبا و دلگیر است
رسما نه کسی میخندد و نه گریه میکند
فقط کنار هم زندگی میکنند
از نوع مسالمت آمیزش
خبری از بوسه و آغوش و چای داغ کنار هم خوردن نیست
و مطمئنا از عشقبازی شبانه هم نه

وضعیت اسفباریست

به حرفهای زن که خوب گوش میکنم یادم به صحبت های دو روز پیش مرد میافتد
پاهایم را بطور خانمانه ایی روی هم انداخته ام و مطلقا گوش میدهم

حرفهایش که تمام شد با صدایی نه چندان رسا میگویم:
خدانگهدار

نمیدانم پوستم کلفت شده و یا فراموشی گرفته ام
گاهی دوست داشتم براحتی آدمها را نمی بخشیدم تا سر وقتش فریادم را رسا تر سرشان بکشم

اما یک کلام
نمیتوانم
و احتمالا از این ناتوانی خوشحالم

خوشحالم از اینکه خداحافظی کردم و بیرون جستم
خوشحالم که خونسردانه از خانه بیرون میآیم سوار ماشین میشوم صدای آهنگ مورد علاقه ام را
زیاد میکنم و پای تلفن از حرفهای بی ربط دوستم غش میکنم از خنده
بدون اینکه خاطرم کوچکترین کدورتی داشته باشد

احساس بزرگواری برم داشته و از این اخلاق گ* خودم خوشحالم

Sunday, September 30, 2007

بعضی آدمها فقط و فقط یکبار توی زندگیت پیدا میشن
و اون یکبار رو باید بفهمی و درک کنی و الا که از دست دادیش

چقدر خوشحالم که اون یکبار..اون نفر خاص در زندگی من وارد شد
و چقدر مدیونم که هنوز هم در زندگی من وجود حقیقی داره...
وجودی که در همین لحظه برای یک روز بودن بااون باید چشمهام رو ببندم و آرزو کنم...


میترای عزیزم ...میدونی که من فقط شنونده خوبی هستم و نه متکلم ماهری....
اما فقط خواستم این چند تا جمله رو بنویسم تا یادم بمونه برای بودن با تو هر چند از راه دور چقدر شکرگزارم....

ممنون که هستی


ممنون